در ظلّه ی بنی ساعده
شب بود و هوا بارانی و مرطوب. امام صادق، تنها و بی خبر از همه ی كسان خویش، از تاریكی شب و خلوت كوچه استفاده كرده از خانه بیرون آمد و به طرف «ظله ی بنی ساعده» روانه شد. از قضا معلّی بن خنیس كه از اصحاب و یاران نزدیك امام بود و ضمنا ناظر خرج منزل امام هم بود متوجه بیرون شدن امام از خانه شد. پیش خود گفت امام را در این تاریكی تنها نگذارم. با چند قدم فاصله كه فقط شبح امام را در آن تاریكی می دید آهسته به دنبال امام روان شد. همین طور كه آهسته به دنبال امام می رفت ناگهان متوجه شد مثل اینكه چیزی از دوش امام به زمین افتاد و روی زمین ریخت، و آهسته صدای امام را شنید كه فرمود: «خدایا این را به ما برگردان. » . در این وقت معلی جلو رفت و سلام كرد. امام از صدای معلی او را شناخت و فرمود: «تو معلی هستی؟ » . - بلی معلی هستم. بعد از آنكه جواب امام را داد، دقت كرد ببیند كه چه چیز بود كه به زمین افتاد، دید مقداری نان در روی زمین ریخته است. امام: «اینها را از روی زمین جمع كن و به من بده. » . معلی تدریجا نانها را از روی زمین جمع كرد و به دست امام داد. انبان بزرگی از نان بود كه یك نفر به سختی می توانست آن را به دوش بكشد. معلی: «اجازه بده این را من به دوش بگیرم. » . امام: «خیر، لازم نیست، خودم به این كار از تو سزاوارترم. » . امام نانها را به دوش كشید و دو نفری راه افتادند تا به ظله ی بنی ساعده رسیدند. آنجا مجمع فقرا و ضعفا بود. كسانی كه از خود خانه و مأوایی نداشتند، در آنجا به سر می بردند. همه خواب بودند و یك نفر هم بیدار نبود. امام نانها را، یكی یكی و دو تا دو تا، در زیر جامه ی فرد فرد گذاشت و احدی را فروگذار نكرد و عازم برگشتن شد. معلی: «اینها كه تو در این دل شب برایشان نان آوردی شیعه اند و معتقد به امامت هستند؟ » . - نه، اینها معتقد به امامت نیستند، اگر معتقد به امامت بودند نمك هم می آوردم

[ چهار شنبه 22 بهمن 1393برچسب:,

] [ 15:14 ] [ علیرضا توسلی مفرد ]

[ ]

خواب وحشتناك
خوابی كه دیده بود او را سخت به وحشت انداخته بود. هر لحظه تعبیرهای وحشتناكی به نظرش می رسید. هراسان آمد به حضور امام صادق و گفت: «خوابی دیده ام. » . «خواب دیدم مثل اینكه یك شبح چوبین، یا یك آدم چوبین، بر یك اسب چوبین سوار است و شمشیری در دست دارد و آن شمشیر را در فضا حركت می دهد. من از مشاهده ی آن بی نهایت به وحشت افتادم، و اكنون می خواهم شما تعبیر این خواب مرا بگویید. » . امام: «حتما یك شخص معینی است كه مالی دارد و تو در این فكری كه به هر وسیله شده مال او را از چنگش بربایی. از خدایی كه تو را آفریده و تو را می میراند بترس و از تصمیم خویش منصرف شو. » .
- حقا كه عالم حقیقی تو هستی و علم را از معدن آن به دست آورده ای. اعتراف می كنم كه همچو فكری در سر من بود؛ یكی از همسایگانم مزرعه ای دارد و چون احتیاج به پول پیدا كرده می خواهد بفروشد و فعلا غیر از من مشتری دیگری ندارد. من این روزها همه اش در این فكرم كه از احتیاج او استفاده كنم و با پول اندكی آن مزرعه را از چنگش بیرون بیاورم

[ چهار شنبه 22 بهمن 1393برچسب:,

] [ 15:9 ] [ علیرضا توسلی مفرد ]

[ ]

عقیل، مهمان علی
عقیل در زمان خلافت برادرش امیرالمؤمنین علی علیه السلام به عنوان مهمان به خانه ی آن حضرت در كوفه وارد شد. علی به فرزند مهتر خویش، حسن بن علی، اشاره كرد كه جامه ای به عمویت هدیه كن. امام حسن یك پیراهن و یك ردا از مال شخصی خود به عموی خویش عقیل تعارف و اهداء كرد. شب فرا رسید و هوا گرم بود. علی و عقیل روی بام دارالاماره نشسته مشغول گفتگو بودند. موقع صرف شام رسید. عقیل كه خود را مهمان دربار خلافت می دید طبعاً انتظار سفره ی رنگینی داشت، ولی برخلاف انتظار وی سفره ی بسیار ساده و فقیرانه ای آورده شد. با كمال تعجب پرسید: «غذا هرچه هست همین است؟ » . علی: «مگر این نعمت خدا نیست؟ من كه خدا را براین نعمتها بسیار شكر می كنم و سپاس می گویم. » . عقیل: «پس باید حاجت خویش را زودتر بگویم و مرخص شوم. من مقروضم و زیر بار قرض مانده ام، دستور فرما هرچه زودتر قرض مرا ادا كنند و هر مقدار می خواهی به برادرت كمك كنی بكن، تا زحمت را كم كرده به خانه ی خویش برگردم. » . - چقدر مقروضی؟ . - صدهزار درهم.- اوه، صدهزار درهم! چقدر زیاد! متأسفم برادرجان كه این قدر ندارم كه قرضهای تو را بدهم، ولی صبر كن موقع پرداخت حقوق برسد، از سهم شخصی خودم برمی دارم و به تو می دهم و شرط مواسات و برادری را بجا خواهم آورد. اگر نه این بود كه عائله ی خودم خرج دارند، تمام سهم خودم را به تو می دادم و چیزی برای خود نمی گذاشتم. - چی؟ ! صبر كنم تا وقت پرداخت حقوق برسد؟ بیت المال و خزانه ی كشور در دست تو است و به من می گویی صبر كن تا موقع پرداخت سهمیه ها برسد و از سهم خودم به تو بدهم! تو هر اندازه بخواهی می توانی از خزانه و بیت المال برداری، چرا مرا به رسیدن موقع پرداخت حقوق حواله می كنی؟ ! بعلاوه مگر تمام حقوق تو از بیت المال چقدر است؟ فرضا تمام حقوق خودت را به من بدهی چه دردی از من دوا می كند؟ . - من از پیشنهاد تو تعجب می كنم. خزانه ی دولت پول دارد یا ندارد، چه ربطی به من و تو دارد؟ ! من و تو هم هر كدام فردی هستیم مثل سایر افراد مسلمین. راست است كه تو برادر منی و من باید تا حدود امكان از مال خودم به تو كمك و مساعدت كنم، اما از مال خودم نه از بیت المال مسلمین. مباحثه ادامه داشت و عقیل با زبانهای مختلف اصرار و سماجت می كرد كه «اجازه بده از بیت المال پول كافی به من بدهند، تا من دنبال كار خود بروم. » . آنجا كه نشسته بودند به بازار كوفه مشرف بود. صندوقهای پول تجار و بازاریها از آنجا دیده می شد. در این بین كه عقیل اصرار و سماجت می كرد، علی به عقیل فرمود: «اگر باز هم اصرار داری و سخن مرا نمی پذیری، پیشنهادی به تو می كنم، اگر عمل كنی می توانی تمام دین خویش را بپردازی و بیش از آن هم داشته باشی. » . - چه كار كنم؟ . - در این پایین صندوقهایی است. همینكه خلوت شد و كسی در بازار نماند، از اینجا برو پایین و این صندوقها را بشكن و هرچه دلت می خواهد بردار! . - صندوقها مال كیست؟ . - مال این مردم كسبه است، اموال نقدینه ی خود را در آنجا می ریزند. - عجب! به من پیشنهاد می كنی كه صندوق مردم را بشكنم و مال مردم بیچاره ای كه به هزار زحمت به دست آورده و در این صندوقها ریخته و به خدا توكل كرده و رفته اند بردارم و بروم؟ . - پس تو چطور به من پیشنهاد می كنی كه صندوق بیت المال مسلمین را برای تو باز كنم؟ مگر این مال متعلق به كیست؟ این هم متعلق به مردمی است كه خود راحت و بی خیال در خانه های خویش خفته اند. اكنون پیشنهاد دیگری می كنم، اگر میل داری این پیشنهاد را بپذیر. - دیگر چه پیشنهادی؟ . - اگر حاضری شمشیر خویش را بردار، من نیز شمشیر خود را برمی دارم، در این نزدیكی كوفه شهر قدیم «حیره» است، در آنجا بازرگانان عمده و ثروتمندان بزرگی هستند، شبانه دو نفری می رویم و بر یكی از آنها شبیخون می زنیم و ثروت كلانی بلند كرده می آوریم. - برادر جان! من برای دزدی نیامده ام كه تو این حرفها را می زنی. من می گویم از بیت المال و خزانه ی كشور كه دراختیار تو است اجازه بده پولی به من بدهند تا من قروض خود را بدهم. - اتفاقا اگر مال یك نفر را بدزدیم بهتر است از اینكه مال صدها هزار نفر مسلمان یعنی مال همه ی مسلمین را بدزدیم. چطور شد كه ربودن مال یك نفر با شمشیر دزدی است، ولی ربودن مال عموم مردم دزدی نیست؟ تو خیال كرده ای كه دزدی فقط منحصر است به اینكه كسی به كسی حمله كند و با زور مال او را از چنگالش بیرون بیاورد؟ ! شنیع ترین اقسام دزدی همین است كه تو الان به من پیشنهاد می كنی

[ چهار شنبه 22 بهمن 1393برچسب:,

] [ 15:7 ] [ علیرضا توسلی مفرد ]

[ ]

بزنطی
احمدبن محمدبن ابی نصر بزنطی، كه خود از علما و دانشمندان عصر خویش بود، بالاخره بعد از مراسله های زیادی كه بین او و امام رضا علیه السلام ردوبدل شد و سؤالاتی كه كرد و جوابهایی كه شنید، معتقد به امامت حضرت رضا شد. روزی به امام گفت: «من میل دارم در مواقعی كه مانعی در كار نیست و رفت و آمد من از نظر دستگاه حكومت اشكالی تولید نمی كند شخصا به خانه ی شما بیایم و حضورا استفاده كنم. » . یك روز، آخر وقت، امام رضا علیه السلام مركب شخصی خود را فرستاد و بزنطی را پیش خود خواند. آن شب تا نیمه های شب به سؤال و جوابهای علمی گذشت. مرتبا بزنطی مشكلات خویش را می پرسید و امام جواب می داد. بزنطی از این موقعیت كه نصیبش شده بود به خود می بالید و از خوشحالی در پوست نمی گنجید. شب گذشته و موقع خواب شد. امام خدمتكار را طلب كرد و فرمود: «همان بستر شخصی مرا كه خودم در آن می خوابم بیاور برای بزنطی بگستران تا استراحت كند. » . این اظهار محبت، بیش از اندازه در بزنطی مؤثر افتاد. مرغ خیالش به پرواز درآمد. در دل با خود می گفت الان در دنیا كسی از من سعادتمندتر و خوشبخت تر نیست. این منم كه امام مركب شخصی خود را برایم فرستاد و با آن مرا به منزل خود آورد. این منم كه امام نیمی از شب را تنها با من نشست و پاسخ سؤالات مرا داد. بعلاوه ی همه ی اینها این منم كه چون موقع خوابم رسید امام دستور داد كه بستر شخصی او را برای من بگسترانند. پس چه كسی در دنیا از من سعادتمندتر و خوشبخت تر خواهد بود؟ . بزنطی سرگرم این خیالات خوش بود و دنیا و مافیها را زیر پای خودش می دید. ناگهان امام رضا علیه السلام در حالی كه دستها را به زمین عمود كرده بود و آماده ی برخاستن و رفتن بود، با جمله ی «یا احمد» بزنطی را مخاطب قرار داد و رشته ی خیالات او را پاره كرد، آنگاه فرمود: «هرگز آنچه را كه امشب برای تو پیش آمد مایه ی فخر و مباهات خویش بر دیگران قرار نده، زیرا صعصعة بن صوحان كه از اكابر یاران علی بن ابیطالب علیه السلام بود مریض شد، علی به عیادت او رفت و بسیار به او محبت و ملاطفت كرد، دست خویش را از روی مهربانی بر پیشانی صعصعه گذاشت، ولی همینكه خواست از جا حركت كند و برود، او را مخاطب قرار داد و فرمود: این امور را هرگز مایه ی فخر و مباهات خود قرار نده. اینها دلیل بر چیزی از برای تو نمی شود. من تمام اینها را به خاطر تكلیف و وظیفه ای كه متوجه من است انجام دادم، و هرگز نباید كسی این گونه امور را دلیل بر كمالی برای خود فرض كند. »

[ چهار شنبه 22 بهمن 1393برچسب:,

] [ 15:5 ] [ علیرضا توسلی مفرد ]

[ ]

هشام و فرزدق

هشام بن عبدالملک ، با آنکه مقام ولایت عهدی داشت ، و آن روزگار - یعنی دهه اول قرن دوم هجری - از اوقاتی بود که حکومت اموی به اوج قدرت‌ خود رسیده بود ، هر چه خواست بعد از طواف کعبه ، خود را به " حجر الاسود " برساند و با دست خود آن را لمس کند میسر نشد : مردم همه یکنوع‌ جامه ساده که جامه احرام بود پوشیده بودند ، یکنوع سخن که ذکر خدا بود به‌ زبان داشتند ، یکنوع عمل می‌کردند . چنان در احساسات پاک خود غرق بودند که نمی‌توانستند درباره شخصیت دنیایی هشام و مقام اجتماعی او بیندیشند . افراد و اشخاصی که او از شام با خود آورده بود تا حرمت و حشمت او را حفظكنند، در مقابل ابّهت و عظمت معنوی عمل حج ناچیز به نظر می رسیدند. هشام هرچه كرد خود را به «حجرالاسود» برساند و طبق آداب حج آن را لمس كند، به علت كثرت و ازدحام مردم میسر نشد. ناچار برگشت و در جای بلندی برایش كرسی گذاشتند. او از بالای آن كرسی به تماشای جمعیت پرداخت. شامیانی كه همراهش آمده بودند دورش را گرفتند. آنها نیز به تماشای منظره ی پرازدحام جمعیت پرداختند. در این میان مردی ظاهر شد در سیمای پرهیزكاران. او نیز مانند همه یك جامه ی ساده بیشتر به تن نداشت. آثار عبادت و بندگی خدا بر چهره اش نمودار بود. اول رفت و به دور كعبه طواف كرد. بعد با قیافه ای آرام و قدمهایی مطمئن به طرف حجرالاسود آمد. جمعیت با همه ی ازدحامی كه بود، همینكه او را دیدند فوراً كوچه دادند و او خود را به حجرالاسود نزدیك ساخت. شامیان كه این منظره را دیدند، و قبلا دیده بودند كه مقام ولایت عهد با آن اهمیت و طمطراق موفق نشده بود كه خود را به حجرالاسود نزدیك كند، چشمهاشان خیره شد و غرق در تعجب گشتند. یكی از آنها از خود هشام پرسید: «این شخص كیست؟ » هشام با آنكه كاملا می شناخت كه این شخص علی بن الحسین زین العابدین است، خود را به ناشناسی زد و گفت: «نمی شناسم. » . در این هنگام چه كسی بود- از ترس هشام كه از شمشیرش خون می چكید- جرأت به خود داده او را معرفی كند؟ ! ولی در همین وقت همام بن غالب، معروف به «فرزدق» ، شاعر زبردست و توانای عرب، با آنكه به واسطه ی كار و شغل و هنر مخصوصش بیش از هركس دیگر می بایست حرمت و حشمت هشام را حفظ كند، چنان وجدانش تحریك شد و احساساتش به جوش آمد كه فورا گفت: «لكن من او را می شناسم» و به معرفی ساده قناعت نكرد، بر روی بلندی ایستاده قصیده ای غرّا - كه از شاهكارهای ادبیات عرب است و فقط در مواقع حساس پر از هیجان كه روح شاعر مثل دریا موج بزند می تواند چنان سخنی ابداع شود- بالبدیهه سرود و انشاء كرد. در ضمن اشعارش چنین گفت: «این شخص كسی است كه تمام سنگریزه های سرزمین بطحا او را می شناسند، این كعبه او را می شناسد، زمین حرم و زمین خارج حرم او را می شناسند. » . «این، فرزند بهترین بندگان خداست. این است آن پرهیزكار پاك پاكیزه ی مشهور. » . «اینكه تو می گویی او را نمی شناسم، زیانی به او نمی رساند. اگر تو یك نفر فرضا نشناسی، عرب و عجم او را می شناسند. » . . . هشام از شنیدن این قصیده و این منطق و این بیان، از خشم و غضب آتش گرفت و دستور داد مستمری فرزدق را از بیت المال قطع كردند و خودش را در «عسفان» بین مكه و مدینه زندانی كردند. ولی فرزدق هیچ اهمیتی به این حوادث- كه در نتیجه ی شجاعت در اظهار عقیده برایش پیش آمده بود- نداد، نه به قطع حقوق و مستمری اهمیت داد و نه به زندانی شدن؛ و در همان زندان نیز با انشاء اشعار آبدار از هجو و انتقاد هشام خودداری نمی كرد. علی بن الحسین علیه السلام مبلغی پول برای فرزدق- كه راه درآمدش بسته شده بود- به زندان فرستاد. فرزدق از قبول آن امتناع كرد و گفت: «من آن قصیده را فقط در راه عقیده و ایمان و برای خدا انشاء كردم و میل ندارم در مقابل آن پولی دریافت دارم. » بار دوم علی بن الحسین آن پول را برای فرزدق فرستاد و پیغام داد به او كه: «خداوند خودش از نیت و قصد تو آگاه است و تو را مطابق همان نیت و قصدت پاداش نیك خواهد داد. تو اگر این كمك را بپذیری به اجر و پاداش تو در نزد خدا زیان نمی رساند» و فرزدق را قسم داد كه حتما آن كمك را بپذیرد. فرزدق هم پذیرفت


[ سه شنبه 21 بهمن 1393برچسب:,

] [ 19:48 ] [ علیرضا توسلی مفرد ]

[ ]

بند کفش

امام صادق " ع " با بعضی از اصحاب برای تسلیت به خانه یکی از خویشاوندان می‌رفتند ، در بین راه بند کفش امام صادق ( ع ) پاره شد ، به‌ طوری که کفش به پا بند نمی‌شد . امام کفش را به دست گرفت و پای برهنه‌ به راه افتاد . ابن ابی یعفور - که از بزرگان صحابه آن حضرت بود - فورا کفش خویش را از پا درآورد ، بند کفش را باز ، و دست خود را دراز کرد به طرف امام ، تا آن بند را بدهد به امام که امام با کفش برود و خودش با پای برهنه‌ راه را طی کند . امام با حالت خشمناک ، روی خویش را از عبدالله برگرداند ، و به هیچ‌ وجه حاضر نشد آن را بپذیرد و فرمود : " اگر یک سختی برای کسی پیش آید ، خود آن شخص از همه به تحمل آن‌ سختی اولی است . معنا ندارد که حادثه‌ای برای یکنفر پیش بیاید و دیگری‌ متحمل رنج بشود "

[ سه شنبه 21 بهمن 1393برچسب:,

] [ 19:27 ] [ علیرضا توسلی مفرد ]

[ ]

وامانده ی قافله

در تاریكی شب، از دور صدای جوانی به گوش می رسید كه استغاثه می كرد و كمك می طلبید و مادر جان مادر جان می گفت. شتر ضعیف و لاغرش از قافله عقب مانده بود و سرانجام از كمال خستگی خوابیده بود. هر كار كرد شتر را حركت دهد نتوانست. ناچار بالا سر شتر ایستاده بود و ناله می كرد. در این بین رسول اكرم كه معمولا بعد از همه و در دنبال قافله حركت می كرد- كه اگر احیانا ضعیف و ناتوانی از قافله جدا شده باشد تنها و بی مددكار نماند

- از دور صدای ناله ی جوان را شنید، همینكه نزدیك رسید پرسید: «كی هستی؟ » .

- من جابرم.

- چرا معطل و سرگردانی؟ .

- یا رسول اللّه! فقط به علت اینكه شترم از راه مانده.

- عصا همراه داری؟ .

- بلی.

- بده به من. رسول اكرم عصا را گرفت و به كمك آن عصا شتر را حركت داد و سپس او را خوابانید، بعد دستش را ركاب ساخت و به جابر گفت: «سوار شو. » . جابر سوار شد و با هم راه افتادند. در این هنگام شتر جابر تندتر حركت می كرد. پیغمبر در بین راه دائما جابر را مورد ملاطفت قرار می داد. جابر شمرد، دید مجموعا بیست و پنج بار برای او طلب آمرزش كرد. در بین راه از جابر پرسید: «از پدرت عبد اللّه چند فرزند باقی مانده؟ » .

- هفت دختر و یك پسر كه منم.

- آیا قرضی هم از پدرت باقی مانده؟ .

- بلی.

- پس وقتی به مدینه برگشتی، با آنها قراری بگذار، و همینكه موقع چیدن خرما شد مرا خبر كن.

- بسیار خوب.

- زن گرفته ای؟ .

- بلی. - با كی ازدواج كردی؟ .

- با فلان زن، دختر فلان كس، یكی از بیوه زنان مدینه.

- چرا دوشیزه نگرفتی كه همبازی تو باشد؟ .

- یا رسول اللّه! چند خواهر جوان و بی تجربه داشتم، نخواستم زن جوان و بی تجربه بگیرم، مصلحت دیدم عاقله زنی را به همسری انتخاب كنم.

- بسیار خوب كاری كردی. این شتر را چند خریدی؟ .

- به پنج وقیه ی طلا.

- به همین قیمت مال ما باشد، به مدینه كه آمدی بیا پولش را بگیر. آن سفر به آخر رسید و به مدینه مراجعت كردند. جابر شتر را آورد كه تحویل بدهد، رسول اكرم به «بلال» فرمود: «پنج وقیه ی طلا بابت پول شتر به جابر بده، بعلاوه ی سه وقیه ی دیگر، تا قرضهای پدرش عبد اللّه را بدهد، شترش هم مال خودش باشد. » . بعد، از جابر پرسید: «با طلبكاران قرارداد بستی؟ » .

- نه یا رسول اللّه! .

- آیا آنچه از پدرت مانده وافی به قرضهایش هست؟ .

- نه یا رسول اللّه!

- پس موقع چیدن خرما ما را خبر كن. موقع چیدن خرما رسید، رسول خدا را خبر كرد. پیامبر آمد و حساب طلبكاران را تسویه كرد و برای خانواده ی جابر نیز به اندازه ی كافی باقی گذاشت

[ سه شنبه 21 بهمن 1393برچسب:,

] [ 19:16 ] [ علیرضا توسلی مفرد ]

[ ]

بازار سیاه

عائله ی امام صادق و هزینه ی زندگی آن حضرت زیاد شده بود. امام به فكر افتاد كه از طریق كسب و تجارت عایداتی به دست آورد تا جواب مخارج خانه را بدهد. هزار دینار سرمایه فراهم كرد و به غلام خویش- كه «مصادف» نام داشت- فرمود: «این هزار دینار را بگیر و آماده ی تجارت و مسافرت به مصر باش. » . مصادف رفت و با آن پول از نوع متاعی كه معمولاً به مصر حمل می شد خرید و با كاروانی از تجار كه همه از همان نوع متاع حمل كرده بودند به طرف مصر حركت كرد. همینكه نزدیك مصر رسیدند، قافله ی دیگری از تجار كه از مصر خارج شده بود به آنها برخورد. اوضاع و احوال را از یكدیگر پرسیدند. ضمن گفتگوها معلوم شد كه اخیرا متاعی كه مصادف و رفقایش حمل می كنند بازار خوبی پیدا كرده و كمیاب شده است. صاحبان متاع از بخت نیك خود بسیار خوشحال شدند، و اتفاقا آن متاع از چیزهایی بود كه مورد احتیاج عموم بود و مردم ناچار بودند به هر قیمت هست آن را خریداری كنند. صاحبان متاع بعد از شنیدن این خبر مسرت بخش با یكدیگر همعهد شدند كه به سودی كمتر از صددرصد نفروشند. رفتند و وارد مصر شدند. مطلب همان طور بود كه اطلاع یافته بودند. طبق عهدی كه با هم بسته بودند بازار سیاه به وجود آوردند و به كمتر از دو برابر قیمتی كه برای خود آنها تمام شده بود نفروختند. مصادف با هزار دینار سود خالص به مدینه برگشت. خوشوقت و خوشحال به حضور امام صادق رفت و دو كیسه كه هر كدام هزار دینار داشت جلو امام گذاشت. امام پرسید: «اینها چیست؟ » گفت: «یكی از این دو كیسه سرمایه ای است كه شما به من دادید، و دیگری- كه مساوی اصل سرمایه است- سود خالصی است كه به دست آمده. » . امام: «سود زیادی است، بگو ببینم چطور شد كه شما توانستید این قدر سود ببرید؟ » . - قضیه از این قرار است كه در نزدیك مصر اطلاع یافتیم كه مال التجاره ی ما در آنجا كمیاب شده. هم قسم شدیم كه به كمتر از صد درصد سود خالص نفروشیم، و همین كار را كردیم. - سبحان اللّه! شما همچو كاری كردید؟ ! قسم خوردید كه در میان مردمی مسلمان بازار سیاه درست كنید؟ ! قسم خوردید كه به كمتر از سود خالصِ مساوی اصل سرمایه نفروشید؟ ! نه، همچو تجارت و سودی را من هرگز نمی خواهم. سپس امام یكی از دو كیسه را برداشت و فرمود: «این سرمایه ی من» و به آن یكی دیگر دست نزد و فرمود: «من به آن كاری ندارم. » . آنگاه فرمود: «ای مصادف! شمشیر زدن از كسب حلال آسانتر است. »

[ سه شنبه 21 بهمن 1393برچسب:,

] [ 19:2 ] [ علیرضا توسلی مفرد ]

[ ]

 نامه ای به ابوذر

نامه ای به دست ابوذر رسید، آن را باز كرد و خواند. از راه دور آمده بود. شخصی به وسیله ی نامه از او تقاضای اندرز جامعی كرده بود. او از كسانی بود كه ابوذر را می شناخت كه چقدر مورد توجه رسول اكرم بوده و رسول اكرم چقدر او را مورد عنایت قرار می داده و با سخنان بلند و پرمعنای خویش به او حكمت می آموخته است. ابوذر در پاسخ فقط یك جمله نوشت، یك جمله ی كوتاه: «با آن كس كه بیش از همه ی مردم او را دوست می داری بدی و دشمنی مكن. » نامه را بست و برای طرف فرستاد. آن شخص بعد از آنكه نامه ی ابوذر را باز كرد و خواند چیزی از آن سر درنیاورد. با خود گفت یعنی چه؟ مقصود چیست؟ «با آن كس كه بیش از همه ی مردم او را دوست می داری بدی و دشمنی نكن» یعنی چه؟ این كه از قبیل توضیح واضحات است! مگر ممكن است كه آدمی محبوبی داشته باشد- آنهم عزیزترین محبوبها- و با او بدی بكند؟ ! بدی كه نمی كند سهل است، مال و جان و هستی خود را در پای او می ریزد و فدا می كند. از طرف دیگر با خود اندیشید كه شخصیت گوینده ی جمله را نباید از نظر دور داشت، گوینده ی این جمله ابوذر است، ابوذر لقمان امت است و عقلی حكیمانه دارد؛چاره ای نیست باید از خودش توضیح بخواهم. مجددا نامه ای به ابوذر نوشت و توضیح خواست. ابوذر در جواب نوشت: «مقصودم از محبوب ترین و عزیزترین افراد در نزد تو همان خودت هستی. مقصودم شخص دیگری نیست. تو خودت را از همه ی مردم بیشتر دوست می داری. اینكه گفتم با محبوب ترین عزیزانت دشمنی نكن، یعنی با خودت خصمانه رفتار نكن. مگر نمی دانی هر خلاف و گناهی كه انسان مرتكب می شود، مستقیما صدمه اش بر خودش وارد می شود و ضررش دامن خودش را می گیرد. »

 

[ سه شنبه 21 بهمن 1393برچسب:,

] [ 19:0 ] [ علیرضا توسلی مفرد ]

[ ]

در خانه ی امّ سلمه

آن شب را رسول اكرم در خانه یام سلمه بود. نیمه های شب بود كه ام سلمه بیدار شد و متوجه گشت كه رسول اكرم در بستر نیست. نگران شد كه چه پیش آمده؟ حسادت زنانه، او را وادار كرد تا تحقیق كند. از جا حركت كرد و به جستجو پرداخت. دید كه رسول اكرم در گوشه ای تاریك ایستاده، دست به آسمان بلند كرده اشك می ریزد و می گوید: «خدایا چیزهای خوبی كه به من داده ای از من نگیر، خدایا مرا مورد شماتت دشمنان و حاسدان قرار نده، خدایا مرا به سوی بدیهایی كه مرا از آنها نجات داده ای برنگردان، خدایا مرا هیچ گاه به اندازه ی یك چشم برهم زدن هم به خودم وامگذار. » . شنیدن این جمله ها با آن حالت، لرزه بر اندام ام سلمه انداخت. رفت در گوشه ای نشست و شروع كرد به گریستن. گریه یام سلمه به قدری شدید شد كه رسول اكرم آمد و از او پرسید: «چرا گریه می كنی؟ » . - چرا گریه نكنم؟ ! تو با آن مقام و منزلت كه نزد خدا داری اینچنین از خداوند ترسانی، از او می خواهی كه تو را به خودت یك لحظه وا نگذارد، پس وای به حال مثل من.

- ای امّ سلمه! چطور می توانم نگران نباشم و خاطرجمع باشم؟ ! یونس پیغمبر یك لحظه به خود واگذاشته شد و آمد به سرش آنچه آمد

[ دو شنبه 20 بهمن 1393برچسب:,

] [ 10:11 ] [ علیرضا توسلی مفرد ]

[ ]

درخت خرما

سمرة بن جندب یك اصله درخت خرما در باغ یكی از انصار داشت. خانه ی مسكونی مرد انصاری كه زن و بچه اش در آنجا به سر می بردند همان دم در باغ بود. سمره گاهی می آمد و از نخله ی خود خبر می گرفت یا از آن خرما می چید. و البته طبق قانون اسلام «حق» داشت كه در آن خانه رفت و آمد نماید و به درخت خود رسیدگی كند. سمره هر وقت كه می خواست برود از درخت خود خبر بگیرد، بی اعتنا و سرزده داخل خانه می شد و ضمنا چشم چرانی می كرد. صاحبخانه از او خواهش كرد كه هر وقت می خواهد داخل شود، سرزده وارد نشود. او قبول نكرد. ناچار صاحبخانه به رسول اكرم شكایت كرد و گفت: «این مرد سرزده داخل خانه ی من می شود. شما به او بگویید بدون اطلاع و سرزده وارد نشود، تا خانواده ی من قبلا مطلع باشند و خود را از چشم چرانی او حفظ كنند. » . رسول اكرم سمره را خواست و به او فرمود: «فلانی از تو شكایت دارد، می گوید تو بدون اطلاع وارد خانه ی او می شوی، و قهرا خانواده ی او را در حالی می بینی كه او دوست ندارد. بعد از این اجازه بگیر و بدون اطلاع و اجازه داخل نشو. » سمره تمكین نكرد.

فرمود: «پس درخت را بفروش. » سمره حاضر نشد. رسول اكرم قیمت را بالا برد، باز هم حاضر نشد. بالاتر برد، باز هم حاضر نشد. فرمود: «اگر این كار را بكنی، در بهشت برای تو درختی خواهد بود. » باز هم تسلیم نشد. پاها را به یك كفش كرده بود كه نه از درخت خودم صرف نظر می كنم و نه حاضرم هنگام ورود به باغ از صاحب باغ اجازه بگیرم. در این وقت رسول اكرم فرمود: «تو مردی زیان رسان و سختگیری، و در دین اسلام زیان رساندن و تنگ گرفتن وجود ندارد. » بعد رو كرد به مرد انصاری و فرمود: «برو درخت خرما را از زمین درآور و بینداز جلو سمره. » . رفتند و این كار را كردند. آنگاه رسول اكرم به سمره فرمود: «حالا برو درختت را هر جا كه دلت می خواهد بكار. »

[ دو شنبه 20 بهمن 1393برچسب:,

] [ 10:9 ] [ علیرضا توسلی مفرد ]

[ ]

شكایت همسایه

شخصی آمد حضور رسول اكرم و از همسایه اش شكایت كرد كه مرا اذیت می كند و از من سلب آسایش كرده. رسول اكرم فرمود: «تحمل كن و سر و صدا علیه همسایه ات راه نینداز، بلكه روش خود را تغییر دهد. » . بعد از چندی دومرتبه آمد و شكایت كرد. این دفعه نیز رسول اكرم فرمود: «تحمل كن. » . برای سومین بار آمد و گفت: «یا رسول اللّه این همسایه ی من دست از روش خویش برنمی دارد و همان طور موجبات ناراحتی من و خانواده ام را فراهم می سازد. » . این دفعه رسول اكرم به او فرمود: «روز جمعه كه رسید، برو اسباب و اثاث خودت را بیرون بیاور و سر راه مردم كه می آیند و می روند و می بینند بگذار، مردم از تو خواهند پرسید كه چرا اثاثت اینجا ریخته است؟ بگو از دست همسایه ی بد، و شكایت او را به همه ی مردم بگو. » . شاكی همین كار را كرد. همسایه ی موذی كه خیال می كرد پیغمبر برای همیشه دستور تحمل و بردباری می دهد، نمی دانست آنجا كه پای دفع ظلم و دفاع از حقوق به میان بیاید اسلام حیثیت و احترامی برای متجاوز قائل نیست. لهذا همینكه از موضوع اطلاع یافت به التماس افتاد و خواهش كرد كه آن مرد اثاث خود را برگرداند به منزل. و در همان وقت متعهد شد كه دیگر به هیچ نحو موجبات آزار همسایه ی خود را فراهم نسازد .

[ دو شنبه 20 بهمن 1393برچسب:,

] [ 10:4 ] [ علیرضا توسلی مفرد ]

[ ]

شكایت همسایه

شخصی آمد حضور رسول اكرم و از همسایه اش شكایت كرد كه مرا اذیت می كند و از من سلب آسایش كرده. رسول اكرم فرمود: «تحمل كن و سر و صدا علیه همسایه ات راه نینداز، بلكه روش خود را تغییر دهد. » . بعد از چندی دومرتبه آمد و شكایت كرد. این دفعه نیز رسول اكرم فرمود: «تحمل كن. » . برای سومین بار آمد و گفت: «یا رسول اللّه این همسایه ی من دست از روش خویش برنمی دارد و همان طور موجبات ناراحتی من و خانواده ام را فراهم می سازد. » . این دفعه رسول اكرم به او فرمود: «روز جمعه كه رسید، برو اسباب و اثاث خودت را بیرون بیاور و سر راه مردم كه می آیند و می روند و می بینند بگذار، مردم از تو خواهند پرسید كه چرا اثاثت اینجا ریخته است؟ بگو از دست همسایه ی بد، و شكایت او را به همه ی مردم بگو. » . شاكی همین كار را كرد. همسایه ی موذی كه خیال می كرد پیغمبر برای همیشه دستور تحمل و بردباری می دهد، نمی دانست آنجا كه پای دفع ظلم و دفاع از حقوق به میان بیاید اسلام حیثیت و احترامی برای متجاوز قائل نیست. لهذا همینكه از موضوع اطلاع یافت به التماس افتاد و خواهش كرد كه آن مرد اثاث خود را برگرداند به منزل. و در همان وقت متعهد شد كه دیگر به هیچ نحو موجبات آزار همسایه ی خود را فراهم نسازد .

[ دو شنبه 20 بهمن 1393برچسب:,

] [ 10:4 ] [ علیرضا توسلی مفرد ]

[ ]

تازه مسلمان

دو همسایه كه یكی مسلمان و دیگری نصرانی بود گاهی با هم راجع به اسلام سخن می گفتند. مسلمان كه مرد عابد و متدینی بود آنقدر از اسلام توصیف و تعریف كرد كه همسایه ی نصرانی اش به اسلام متمایل شد و قبول اسلام كرد. شب فرا رسید. هنگام سحر بود كه نصرانی تازه مسلمان دید درِ خانه اش را می كوبند. متحیر و نگران پرسید: «كیستی؟ » . از پشت در صدا بلند شد: من فلان شخصم، و خودش را معرفی كرد. همان همسایه ی مسلمانش بود كه به دست او به اسلام تشرف حاصل كرده بود. - در این وقت شب چكار داری؟ . - زود وضو بگیر و جامه ات را بپوش كه برویم مسجد برای نماز. تازه مسلمان برای اولین بار در عمر خویش وضو گرفت و به دنبال رفیق مسلمانش روانه ی مسجد شد. هنوز تا طلوع صبح خیلی باقی بود. موقع نافله ی شب بود. آنقدر نماز خواندند تا سپیده دمید و موقع نماز صبح رسید. نماز صبح را خواندند و مشغول دعا و تعقیب بودند كه هوا كاملا روشن شد. تازه مسلمان حركت كرد كه برود به منزلش، رفیقش گفت:

«كجا می روی؟ » .
- می خواهم برگردم به خانه ام. فریضه ی صبح را كه خواندیم، دیگر كاری نداریم.
- مدت كمی صبر كن و تعقیب نماز را بخوان تا خورشید طلوع كند.
- بسیار خوب. تازه مسلمان نشست و آنقدر ذكر خدا كرد تا خورشید دمید. برخاست كه برود، رفیق مسلمانش قرآنی به او داد و گفت: «فعلا مشغول تلاوت قرآن باش تا خورشید بالا بیاید، و من توصیه می كنم كه امروز نیت روزه كن، نمی دانی روزه چقدر ثواب و فضیلت دارد! » . كم كم نزدیك ظهر شد. گفت: «صبر كن، چیزی به ظهر نمانده، نماز ظهر را در مسجد بخوان. » نماز ظهر خوانده شد. به او گفت: «صبر كن، طولی نمی كشد كه وقت فضیلت نماز عصر می رسد، آن را هم در وقت فضیلتش بخوانیم. » بعد از خواندن نماز عصر گفت: «چیزی از روز نمانده. » او را نگاه داشت تا وقت نماز مغرب رسید. تازه مسلمان بعد از نماز مغرب حركت كرد كه برود افطار كند. رفیق مسلمانش گفت: «یك نماز بیشتر باقی نمانده و آن نماز عشاء است. صبر كن تا حدود یك ساعت از شب گذشته. » وقت نماز عشاء (وقت فضیلت) رسید و نماز عشاء هم خوانده شد. تازه مسلمان حركت كرد و رفت. شب دوم هنگام سحر بود كه باز صدای در را شنید كه می كوبند، پرسید: «كیست؟ » . - من فلان شخص همسایه ات هستم، زود وضو بگیر و جامه ات را بپوش كه به اتفاق هم به مسجد برویم. - من همان دیشب كه از مسجد برگشتم، از این دین استعفا كردم. برو یك آدم بیكارتری از من پیدا كن كه كاری نداشته باشد و وقت خود را بتواند در مسجد بگذراند. من آدمی فقیر و عیالمندم، باید دنبال كار و كسب روزی بروم. . امام صادق بعد از اینكه این حكایت را برای اصحاب و یاران خود نقل كرد، فرمود: «به این ترتیب آن مرد عابد سختگیر، بیچاره ای را كه وارد اسلام كرده بود خودش از اسلام بیرون كرد. بنابراین شما همیشه متوجه این حقیقت باشید كه بر مردم تنگ نگیرید، اندازه و طاقت و توانایی مردم را در نظر بگیرید. تا می توانید كاری كنید كه مردم متمایل به دین شوند و فراری نشوند. آیا نمی دانید كه روش سیاست اموی بر سختگیری و عنف و شدت است ولی راه و روش ما بر نرمی و مدارا و حسن معاشرت و به دست آوردن دلهاست؟ »

[ دو شنبه 20 بهمن 1393برچسب:,

] [ 10:3 ] [ علیرضا توسلی مفرد ]

[ ]

سفره ی خلیفه

شریك بن عبد اللّه نخعی، از فقهای معروف قرن دوم هجری، به علم و تقوا معروف بود. مهدی بن منصور، خلیفه ی عباسی، علاقه ی فراوان داشت كه منصب «قضا» را به او واگذار كند، ولی شریك بن عبد اللّه برای آنكه خود را از دستگاه ظلم دور نگاه دارد زیر این بار نمی رفت. نیز خلیفه علاقه مند بود كه «شریك» را معلم خصوصی فرزندان خود قرار دهد تا به آنها علم حدیث بیاموزد. شریك این كار را نیز قبول نمی كرد و به همان زندگی آزاد و فقیرانه ای كه داشت قانع بود. روزی خلیفه او را طلبید و به او گفت: «باید امروز یكی از این سه كار را قبول كنی: یا عهده دار منصب «قضا» بشوی، یا كار تعلیم و تربیت فرزندان مرا قبول كنی، یا آنكه همین امروز ناهار با ما باشی و بر سر سفره ی ما بنشینی. » . شریك با خود فكری كرد و گفت: حالا كه اجبار و اضطرار است، البته از این سه كار، سومی بر من آسانتر است. خلیفه ضمنا به مدیر مطبخ دستور داد كه امروز لذیذترین غذاها را برای شریك تهیه كن. غذاهای رنگارنگ از مغز استخوانِ آمیخته به نبات و عسل تهیه كردند و سر سفره آوردند. شریك كه تا آن وقت همچو غذایی نخورده و ندیده بود، با اشتهای كامل خورد. خوانسالار آهسته بیخ گوش خلیفه گفت: «به خدا قسم كه دیگر این مرد روی رستگاری نخواهد دید. » . طولی نكشید كه دیدند شریك، هم عهده دار تعلیم فرزندان خلیفه شده و هم منصب «قضا» را قبول كرده و برایش از بیت المال مقرری نیز معین شد. روزی با متصدی پرداخت حقوق حرفش شد. متصدی به او گفت: «تو كه گندم به ما نفروخته ای كه اینقدر سماجت می كنی؟ » . شریك گفت: «چیزی از گندم بهتر به شما فروخته ام، من دین خود را فروخته ام. »

[ دو شنبه 20 بهمن 1393برچسب:,

] [ 9:59 ] [ علیرضا توسلی مفرد ]

[ ]

وزنه برداران

جوانان مسلمان سرگرم زورآزمایی و مسابقه ی وزنه برداری بودند. سنگ بزرگی آنجا بود كه مقیاس قوّت و مردانگی جوانان به شمار می رفت و هركس آن را به قدر توانایی خود حركت می داد. در این هنگام رسول اكرم رسید و پرسید: «چه می كنید؟ » .

- داریم زورآزمایی می كنیم. می خواهیم ببینیم كدام یك از ما قویتر و زورمندتر است.

- میل دارید كه من بگویم چه كسی از همه قویتر و نیرومندتر است؟ .

- البته، چه از این بهتر كه رسول خدا داور مسابقه باشد و نشان افتخار را او بدهد.

افراد جمعیت همه منتظر و نگران بودند كه رسول اكرم كدام یك را به عنوان قهرمان معرفی خواهد كرد؟ عده ای بودند كه هر یك پیش خود فكر می كردند الآن رسول خدا دست او را خواهد گرفت و به عنوان قهرمان مسابقه معرفی خواهد كرد. رسول اكرم: «از همه قویتر و نیرومندتر آن كس است كه اگر از یك چیزی خوشش آمد و مجذوب آن شد، علاقه ی به آن چیز او را از مدار حق و انسانیت خارج نسازد و به زشتی آلوده نكند؛ و اگر در موردی عصبانی شد و موجی از خشم در روحش پیدا شد، تسلط بر خویشتن را حفظ كند، جز حقیقت نگوید و كلمه ای دروغ یا دشنام بر زبان نیاورد؛ و اگر صاحب قدرت و نفوذ گشت و مانعها و رادعها از جلویش برداشته شد، زیاده از میزانی كه استحقاق دارد دست درازی نكند. »

[ دو شنبه 20 بهمن 1393برچسب:,

] [ 9:52 ] [ علیرضا توسلی مفرد ]

[ ]

در سرزمین منا

مردمی كه به حج رفته بودند، در سرزمین منا جمع بودند. امام صادق علیه السلام و گروهی از یاران، لحظه ای در نقطه ای نشسته از انگوری كه در جلوشان بود می خوردند. سائلی پیدا شد و كمك خواست. امام مقداری انگور برداشت و خواست به سائل بدهد. سائل قبول نكرد و گفت: «به من پول بدهید. » امام گفت: «خیر است، پولی ندارم. » سائل مأیوس شد و رفت. سائل، بعد از چند قدم كه رفت پشیمان شد و گفت: «پس همان انگور را بدهید. » امام فرمود: «خیر است» و آن انگور را هم به او نداد. طولی نكشید سائل دیگری پیدا شد و كمك خواست. امام برای او هم یك خوشه ی انگور برداشت و داد. سائل انگور را گرفت و گفت: «سپاس خداوند عالمیان را كه به من روزی رساند. » امام با شنیدن این جمله او را امر به توقف داد و سپس هر دو مشت را پر از انگور كرد و به او داد. سائل برای بار دوم خدا را شكر كرد. امام باز هم به او گفت: «بایست و نرو. » سپس به یكی از كسانش كه آنجا بود رو كرد و فرمود: «چقدر پول همراهت هست؟ » او جستجو كرد، در حدود بیست درهم بود. به امر امام به سائل داد. سائل برای سومین بار زبان به شكر پروردگار گشود و گفت: «سپاس منحصرا برای خداست. خدایا منعم تویی و شریكی برای تو نیست. » . امام بعد از شنیدن این جمله جامه ی خویش را از تن كند و به سائل داد. در اینجا سائل لحن خود را عوض كرد و جمله ای تشكرآمیز نسبت به خود امام گفت. امام بعد از آن دیگر چیزی به او نداد و او رفت. یاران و اصحاب كه در آنجا نشسته بودند گفتند: «ما چنین استنباط كردیم كه اگر سائل همچنان به شكر و سپاس خداوند ادامه می داد، باز هم امام به او كمك می كرد، ولی چون لحن خود را تغییر داد و از خود امام تمجید و سپاسگزاری كرد، دیگر كمك ادامه نیافت. »

[ دو شنبه 20 بهمن 1393برچسب:,

] [ 9:30 ] [ علیرضا توسلی مفرد ]

[ ]

در محضر قاضی

شاكی شكایت خود را به خلیفه ی مقتدر وقت، عمر بن الخطاب، تسلیم كرد. طرفین دعوا باید حاضر شوند و دعوا طرح شود. كسی كه از او شكایت شده بود امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام بود. عمر هر دو طرف را خواست و خودش در مسند قضا نشست. طبق دستور اسلامی، دو طرف دعوا باید پهلوی یكدیگر بنشینند و اصل «تساوی در مقابل دادگاه» محفوظ بماند. خلیفه مدعی را به نام خواند، و امر كرد در نقطه ی معینی روبروی قاضی بایستد. بعد رو كرد به علی و گفت: «یا ابَاالحسن! پهلوی مدعی خودت قرار بگیر. » به شنیدن این جمله، چهره ی علی درهم و آثار ناراحتی در قیافه اش پیدا شد. خلیفه گفت: «یا علی! میل نداری پهلوی طرف مخاصمه ی خویش بایستی؟ » . علی: «ناراحتی من از این نبود كه باید پهلوی طرف دعوای خود بایستم؛ برعكس، ناراحتی من از این بود كه تو كاملا عدالت را مراعات نكردی، زیرا مرا با احترام نام بردی و به كنیه خطاب كردی و گفتی «یا اباالحسن» ، اما طرف مرا به همان نام عادی خواندی. علت تأثر و ناراحتی من این بود. »

[ دو شنبه 20 بهمن 1393برچسب:,

] [ 9:29 ] [ علیرضا توسلی مفرد ]

[ ]

گوش به دعای مادر

در آن شب، همه اش به كلمات مادرش- كه در گوشه ای از اتاق رو به طرف قبله كرده بود- گوش می داد. ركوع و سجود و قیام و قعود مادر را در آن شب، كه شب جمعه بود، تحت نظر داشت. با اینكه هنوز كودك بود، مراقب بود ببیند مادرش كه اینهمه درباره ی مردان و زنان مسلمان دعای خیر می كند و یك یك را نام می برد و از خدای بزرگ برای هر یك از آنها سعادت و رحمت و خیر و بركت می خواهد، برای شخص خود از خداوند چه چیزی مسألت می كند؟ . امام حسن آن شب را تا صبح نخوابیده و مراقب كار مادرش صدّیقه ی مرضیه علیهاالسلام بود و همه اش منتظر بود كه ببیند مادرش درباره ی خود چگونه دعا می كند و از خداوند برای خود چه خیر و سعادتی می خواهد؟ . شب صبح شد و به عبادت و دعا درباره ی دیگران گذشت و امام حسن حتی یك كلمه نشنید كه مادرش برای خود دعا كند. صبح به مادر گفت: «مادرجان! چرا من هرچه گوش كردم تو درباره ی دیگران دعای خیر كردی و درباره ی خودت یك كلمه دعا نكردی؟ »

مادر مهربان جواب داد: «پسرك عزیزم! اول همسایه، بعد خانه ی خود. »

[ دو شنبه 20 بهمن 1393برچسب:,

] [ 9:28 ] [ علیرضا توسلی مفرد ]

[ ]

نماز عید

مأمون، خلیفه ی باهوش و باتدبیر عباسی، پس از آنكه برادرش محمد امین را شكست داد و از بین برد و تمام منطقه ی وسیع خلافت آن روز تحت سیطره و نفوذش واقع شد، هنوز در مرو (كه جزء خراسان آن روز بود) به سر می برد كه نامه ای به امام رضا علیه السلام در مدینه نوشت و آن حضرت را به مرو احضار كرد. حضرت رضا عذرهایی آورد و به دلایلی از رفتن به مرو معذرت خواست. مأمون دست بردار نبود. نامه هایی پشت سر یكدیگر نوشت، تا آنجا كه بر امام روشن شد كه خلیفه دست بردار نیست. امام رضا از مدینه حركت كرد و به مرو آمد. مأمون پیشنهاد كرد كه بیا و امر خلافت را به عهده بگیر. امام رضا كه ضمیر مأمون را از اول خوانده بود و می دانست كه این مطلب صد درصد جنبه ی سیاسی دارد، به هیچ نحو زیر بار این پیشنهاد نرفت. مدت دو ماه این جریان ادامه پیدا كرد، از یك طرف اصرار و از طرف دیگر امتناع و انكار. آخرالامر مأمون كه دید این پیشنهاد پذیرفته نمی شود، موضوع ولایت عهد را پیشنهاد كرد. این پیشنهاد را امام با این شرط قبول كرد كه صرفا جنبه ی تشریفاتی داشته باشد و امام مسؤولیت هیچ كاری را به عهده نگیرد و در هیچ كاری دخالت نكند. مأمون هم پذیرفت. مأمون از مردم بر این امر بیعت گرفت. به شهرها بخشنامه كرد و دستور داد به نام امام سكه زدند و در منابر به نام امام خطبه خواندند. روز عیدی رسید (عید قربان) ، مأمون فرستاد پیش امام و خواهش كرد كه: در این عید شما بروید و نماز عید را با مردم بخوانید، تا برای مردم اطمینان بیشتری در این كار پیدا شود. امام پیغام داد كه: «پیمان ما بر این بوده كه در هیچ كار رسمی دخالت نكنم، بنابراین از این كار معذرت می خواهم. » . مأمون جواب فرستاد: مصلحت در این است كه شما بروید تا موضوع ولایت عهد كاملا تثبیت شود. آن قدر اصرار و تأكید كرد كه آخرالامر امام فرمود: «مرا معاف بداری بهتر است و اگر حتما باید بروم، من همان طور این فریضه را ادا خواهم كرد كه رسول خدا و علی بن ابی طالب ادا می كرده اند. » . مأمون گفت: «اختیار با خود تو است، هرطور می خواهی عمل كن. » . بامداد روز عید، سران سپاه و طبقات اعیان و اشراف و سایر مردم، طبق معمول و عادتی كه در زمان خلفا پیدا كرده بودند، لباسهای فاخر پوشیدند و خود را آراسته بر اسبهای زین و یراق كرده، پشت در خانه ی امام، برای شركت در نماز عید حاضر شدند. سایر مردم نیز در كوچه ها و معابر خود را آماده كردند و منتظر موكب با جلالت مقام ولایت عهد بودند كه در ركابش حركت كرده به مصلّی بروند. حتی عده ی زیادی مرد و زن در پشت بامها آمده بودند تا عظمت و شوكت موكب امام را از نزدیك مشاهده كنند. و همه منتظر بودند كه كی در خانه ی امام باز و موكب همایونی ظاهر می شود. از طرف دیگر حضرت رضا همان طور كه قبلا از مأمون پیمان گرفته بود، با این شرط حاضر شده بود در نماز عید شركت كند كه آن طور مراسم را اجرا كند كه رسول خدا و علی مرتضی اجرا می كردند، نه آن طور كه بعدها خلفا عمل كردند. لهذا اول صبح غسل كرد و دستار سپیدی بر سر بست، یك سر دستار را جلو سینه انداخت و یك سر دیگر را میان دو شانه، پاها را برهنه كرد، دامن جامه را بالا زد، و به كسان خود گفت شما هم این طور بكنید. عصایی در دست گرفت كه سر آهنین داشت. به اتفاق كسانش از خانه بیرون آمد و طبق سنت اسلامی در این روز، با صدای بلند گفت: «اللّه اكبر، اللّه اكبر» . جمعیت با او به گفتن این ذكر هم آواز شدند و چنان جمعیت با شور و هیجان هماهنگ تكبیر گفتند كه گویی از زمین و آسمان و در و دیوار این جمله به گوش می رسید. لحظه ای جلو در خانه توقف كرد و این ذكر را با صدای بلند گفت: «اللّه اكبر، اللّه اكبر، اللّه اكبر علی ما هدانا، اللّه اكبر علی ما رزقنا من بهیمة الانعام، الحمد للّه علی ما اَبلانا» . تمام مردم با صدای بلند هماهنگ یكدیگر این جمله را تكرار می كردند، در حالی كه همه به شدت می گریستند و اشك می ریختند و احساساتشان به شدت تهییج شده بود. سران سپاه و افسران كه با لباس رسمی آمده بر اسبها سوار بودند و چكمه به پا داشتند، خیال می كردند مقام ولایت عهد با تشریفات سلطنتی و لباسهای فاخر و سوار بر اسب بیرون خواهد آمد. همینكه امام را در آن وضع ساده و پیاده و توجه به خدا دیدند، آنچنان تحت تأثیر احساسات خود قرار گرفتند كه اشك ریزان صدا را به تكبیر بلند كردند و با شتاب خود را از مركبها به زیر افكندند و بی درنگ چكمه ها را از پا درآوردند. هركس چاقویی می یافت تا بند چكمه ها را پاره كند و برای بازكردن آن معطل نشود، خود را از دیگران خوشبخت تر می دانست. طولی نكشید كه شهر مرو پر از ضجّه و گریه شد، یكپارچه احساسات و هیجان و شور و نوا شد. امام رضا بعد از هر ده گام كه برمی داشت، می ایستاد و چهار بار تكبیر می گفت و جمعیت با صدای بلند و با گریه و هیجان او را مشایعت می كردند. جلوه و شكوه معنا و حقیقت چنان احساسات مردم را برانگیخته بود كه جلوه ها و شكوههای مظاهر مادی- كه مردم انتظار آن را می كشیدند- از خاطرها محو شد. صفوف جمعیت با حرارت و شور به طرف مصلی حركت می كرد. خبر به مأمون رسید. نزدیكانش به او گفتند اگر چند دقیقه ی دیگر این وضع ادامه پیدا كند و علی بن موسی به مصلی برسد، خطر انقلاب هست. مأمون بر خود لرزید. فورا فرستاد پیش حضرت و تقاضا كرد كه برگردید، زیرا ممكن است ناراحت بشوید و صدمه بخورید. امام كفش و جامه ی خود را خواست و پوشید و مراجعت كرد، و فرمود: «من كه اول گفتم از این كار معذورم بدارید. »

[ دو شنبه 20 بهمن 1393برچسب:,

] [ 9:27 ] [ علیرضا توسلی مفرد ]

[ ]

دانلود کتاب داستان راستان1و2
dastane rastan12 دانلود کتاب داستان راستان
نام کتاب: داستان راستان
نویسنده: استاد مطهری
تعداد صفحات: ۱۲۱
فرمت کتاب: PDF
زبان کتاب: فارسیتوضیحات:
داستانهای این کتاب علاوه بر آنکه عملا می‏تواند راهنمای اخلاقی و اجتماعی سودمندی باشد، معرف روح تعلیمات اسلامی نیز هست و خواننده از این رهگذر به حقیقت و روح تعلیمات اسلامی آشنا می‏شود و می‏تواند خود را،یا محیط و جامعه خود را با این مقیاسها اندازه بگیرد و ببیند در جامعه‏ای که او در آن زندگی می‏کند و همه طبقات خود را مسلمان می‏دانند و احیانا بعضی از آن طبقات سنگ اسلام را نیز به سینه می‏زنند،چه اندازه از معنی و حقیقت اسلام معمول و مجری است. این داستانها هم برای‏ «خواص‏» قابل استفاده است و هم برای‏ «عوام‏»،ولی منظور از این نگارش تنها استفاده عوام است،زیرا تنها این طبقاتند که میلی به عدالت و انصاف و خضوعی در برابر حق و حقیقت در آنها موجود است و اگر با سخن حقی مواجه شوند حاضرند خود را با آن تطبیق دهند.
 برای دانلود به سایت زیر بروید:
http://mihandownload.com/2011/12/download-ketab.php

 

[ یک شنبه 19 بهمن 1388برچسب:,

] [ 18:13 ] [ علیرضا توسلی مفرد ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه